Soltan

1

در زندان پاریس بودم،بچه ام در بیمارستان بستری بود،بچه یک دانه ام

 بود،در آن غربت اومایه ی انس و گرمی و حیاتم شده بود.هر چند روز

 یکبار به چه هول و هراس و اشکال و گرفتاری و سختی خودم را

میرساندم به بیمارستان و به عیادتش میرفتم؛چه احتیاجی به

این عیادت داشتیم؛بچه ام مریض بود و در یک شهر غریب،توی یک

 بیمارستان رسمی دولتی بستری بود،با زبان هیچکس آشنا نبود،دکترها

 و پرستارانش او را نمی شناختند؛یک بیمار غریب بی کسی و بیگانه

 چگونه می توانست انس بگیرد؟راه پنهانی پیدا کرده بودم و به کمک

 یکی از اقوامم می توانستم هفته ای یک دو بار ، گاه هر شب پیشش

بروم ،خودم را به تختش برسانم و پیشش بنشینم،با هم درد دل کنیم،

 حرف بزنیم،گریه کنیم،هم را تسلی دهیم. دست های کوچکش را

 توی دستم میگذاشتم و حرف میزدم و آرامش میکردم.به او میفهماندم

 که بیماری غربت است،زندگی سخت است اما بچه جان منی، تنها

نیستی،من هستم،درست است که محبوسم اما به هر حال،فکر بکن

 که در این شهر،در این مملکت بیگانه پدری داری،بزرگتری داری،کسی

 هست که اگر کاری از دستش ساخته نیست لااقل دلش پیش توست،

 به یاد توست،باز هم خودش چیزی است رنج بی کسی و غربت را

کاهش می دهد ... اما

یه روز که خیلی حالش بد بود،تب شدیدی کرده بودحرف بدی زد که در

 همه ی عمرم بدان سختی و تلخی تصور هم نمی کردم،شبیه به آن را

 هم دشمنان من به من نزده بودند،خیلی در من اثر کرد.....

   گفت تو که برای من ،برای دیدن من نیست که اینجا می آیی و با من

 حرف میزنی،برای این است که به این بهانه خودت از زندان بیایی

 بیرون،چند ساعتی را ،شبی را در هوای آزاد باشی،شهر و رهایی

 و آزادی را حس کنی،بیمارستان را ببینی!!

 چه حالی پیدا کردم!خدایا! هیچ چیز هم نمی توانستم بگویم..حتی

 غصه هم جرأت نداشتم بخورم ،چون بچه ام حالش بد بود،نباید او را

 ناراحت می کردم...!آخ!نمی دانستم اجبار در رنجی را احساس نکردن

 این همه سخت است سخت تر از هر رنجی در عالم سخت تر از

 ننویسندگی؛غصه نخوردم،هر روز هم به عیادتش می روم اما نمیدانم

 چرا زبانم نمی آید حرف بزنم.

 محبت پدری را ببین،دلم نمی آید که از او عصبانی باشم،چه رنجی

 می برم که از حرفش آزرده نباشم. چه حالت عجیب و دشواری است!

 امشب باز پریشانی تازه ای دارم ،هیچ کس با چنین حالی آشنا نیست،

 حتی غم ما و رنج هایه هم خاص خودم است ،یک جور دیگری است.

چرا این جور؟!

نوشته شده در برچسب:دکتر شریعتی, خاطره ای از دکتر شریعتی,ساعت توسط سلطان| |

 

باتو، همه‌ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می‌کند

باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من‌اند

باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من‌اند

باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می‌خواباند

ابر، حریری است که برگاهواره ی من کشیده‌اند

و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه‌ی ماست در دست خویش دارد

باتو، دریا با من مهربانی می‌کند

 باتو،  سپیده‌ی هرصبح بر گونه ام بوسه می‌زند

 باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می‌زند

 باتو، من با بهار می‌رویم

باتو، من در عطر یاس ها پخش می‌شوم

باتو، من درشیره‌ی هر نبات می‌جوشم

باتو، من در هر شکوفه می‌شکفم

باتو، من در طلوع لبخند می‌زنم، در هر تندر فریاد شوق میکشم، درحلقوم مرغان عاشق

می‌خوانم در غلغل چشمه ها می‌خندم، در نای جویباران زمزمه می‌کنم

باتو، من در روح طبیعت پنهانم

باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می‌نوشم

باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این

بی‌کسی، غرقه‌ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من‌اند و پرندگان خواهران من‌اند

وگلها کودکان من‌اند و‌اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی

من‌اند وب وی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه

خوش‌ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من‌اند.

 

 

 

 

بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه می‌بینم

بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می‌آزارند

بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من‌اند

 

بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته‌اند

بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خود به کینه می‌فشرد

ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده‌اند

وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده‌اند و بر گردنم افکنده‌اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می‌بلعد

بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت‌اند و ابابیل بلایند

بی تو، سپیده‌ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار می‌کند

بی تو، من با بهار می‌میرم

بی تو، من در عطر یاس ها می‌گریم

بی تو، من در شیره‌ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که

همچنان زنده خواهم ماند لمس می‌کنم.

بی تو، من با هر برگ پائیزی می‌افتم. بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می‌خشکم

بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یادمی‌برم

بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی،

نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها،

باغ پژمرده‌ی پامال زمستانم.

 درختان هر کدام خاطره‌ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ و پرکینه

 فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من،

بوی پونه،  پیک و پیغامی‌نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من،


شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من‌اند. 

 

 

نوشته شده در برچسب:دکتر شریعتی, نامه ای عاشقانه از دکتر,,ساعت توسط سلطان| |

عکس زن تنها

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یک همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است...

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

و این رنج است...

نوشته شده در برچسب:دکتر شریعتی, سخن دکتر شریعتی درباره زن,ساعت توسط سلطان| |

 

 

<<حمد و سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی‌شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی‌دارد و هیچ آفریده‌ای به پای شباهت مخلوقات او نمی‌رسد.
...جهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من، تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی‌ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خشنودی توست.>>

 

 

پس...

 

 

خدایا!هرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتی؛
هرچه از تو خواستم، عنایتم فرمودی؛
هرگاه اطاعتت کردم، قدردانی و تشکر کردی؛
و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم، بر نعمتهایم افزودی؛
و اینها همه چیست؟
جز نعمت تمام و کمال و احسان بی‌پایان تو!؟
... من کدام یک از نعمت‌های تو را می‌توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر بسپارم؟

 

 

... خدایا! الطاف خفیه‌ات و مهربانی‌های پنهانی‌ات بیشتر و پیشتر از نعمتهای آشکار توست.

 

 

...خدایا ! من را آزرمناک خویش قرار ده آن‌سان که انگار می‌بینمت.
من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می‌کنم.

 

 

...خدایا! من را با تقوای خودت سعادتمند گردان
و با مرکب نافرمانی‌ات به وادی شقاوت و بدبختی‌ام مکشان.
در قضایت خیرم را بخواه
و قدرت برکاتت را بر من فروریز تا آنجا که تأخیر را در تعجیل‌های تو و تعجیل را در تأخیرهای تو نپسندم.
آنچه را که پیش می‌اندازی دلم هوای تاخیرش را نکند
و آنچه را که بازپس می‌نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.

 

 

...پروردگار من!... من را از هول و هراس‌های دنیا و غم و اندوه‌های آخرت، رهایی ببخش
و من را از شر آنان که در زمین ستم می‌کنند در امان بدار.

 

 

...خدایا!به که واگذارم می‌کنی؟
به سوی که می‌فرستی‌ام؟
به سوی آشنایان و نزدیکان؟ تا از من ببرند و روی بگردانند؛
یا به سوی غریبان و غریبه‌گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟
یا به سوی آنان که ضعف مرا می‌خواهند و خواری‌ام را طلب می‌کنند؟
... من به سوی دیگران دست دراز کنم؟ در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.

...ای توشه و توان سختی‌هایم!
...ای همدم تنهایی‌هایم!
...ای فریادرس غم‌ها و غصه‌هایم!
...ای ولی نعمت‌هایم‌!
...ای پشت و پناهم در هجوم بی‌رحم مشکلات!
...ای مونس و مأمن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی‌کسی!

...ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره اندوه و غربت و خستگی!

 

 

...ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی‌انتهای تو!
...تو پناهگاه منی؛
تو کهف منی؛
تو مأمن منی؛
وقتی که راه‌ها و مذهب‌ها با همه فراخی‌شان مرا به عجز می‌کشانند و زمین با همه وسعتش، بر من تنگی می‌کند، و...
...اگر نبود رحمت تو، بی‌تردید من از هلاک‌شدگان بودم
و اگر نبود محبت تو، بی‌شک سقوط و نابودی تنها پیش‌روی من می‌شد.

 

 

...ای زنده!
...ای معنای حیات؛ زمانی که هیچ زنده‌ای در وجود نبوده است.
...ای آنکه:
با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد
و من با بدی‌ها و عصیانم، در مقابلش ظاهر شدم.
...ای آنکه:
در بیماری خواندمش و شفایم داد؛
در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد؛
در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید؛
در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند؛
در فقر خواستمش و غنایم بخشید؛
...من آنم که بدی کردم من آنم که گناه کردم
من آنم که به بدی همت گماشتم
من آنم که در جهالت غوطه‌ور شدم
من آنم که غفلت کردم
من آنم که پیمان بستم و شکستم
من آنم که بدعهدی کردم ...
و ... اکنون بازگشته‌ام.
بازآمده‌ام با کوله‌باری از گناه و اقرار به گناه.
پس تو در گذر ای خدای من!
ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی‌رساند

 

 

...ای آنکه از طاعت خلایق بی‌نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارهای

 

 

خوب توفیق می‌دهد....معبود من!
اینک من پیش روی توأم و در میان دست‌های تو.
آقای من!
بال گسترده و پرشکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.
نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم،
نه ریسمانی که بدان بیاویزم
و نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.
چه می‌توانم بکنم؟ وقتی که این کوله‌بار زشتی و گناه با من است!؟
انکار!؟
چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه اعضاء و جوارحم، به آنچه کرده‌ام گواهی می‌دهند؟

 

 

...خدای من!
خواندمت، پاسخم گفتی؛
از تو خواستم، عطایم کردی؛
به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛
به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛
به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛

 

 

خدایا!
از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان نکن.
از آستان مهرت نومیدمان مساز.
آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.
از درگاه خویشت ما را مران.
...ای خدای مهربان!
بر من روزی حلالت را وسعت ببخش
و جسم و دینم را سلامت بدار
و خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کن
و از آتش جهنم رهایم ساز.

 

 

...خدای من!
اگر آنچه از تو خواسته‌ام، عنایت فرمایی، محرومیت از غیر از آن، زیان ندارد
و اگر عطا نکنی هرچه عطا جز آن منفعت ندارد.
یا رب! یا رب! یا رب!

 

 

...خدای من!
این منم و پستی و فرومایگی‌ام
و این تویی با بزرگی و کرامتت
از من این می‌سزد و از تو آن ...
...چگونه ممکن است به ورطه نومیدی بیفتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی.

 

 

...خدای من!
تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!
تو چقدر درگذرنده و بخشنده‌ای با این همه کار بد که من می‌کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.

 

 

...خدای من!
تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله‌ای که من از تو گرفته‌ام.
...تو که این قدر دلسوز منی! ...
...خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟
تو کی غایب بوده‌ای که حضورت نشانه بخواهد؟
تو کی پنهان بوده‌ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟
...کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.
کور باد نگاهی که دیده‌بانی نگاه تو را درنیابد.
بسته باد پنجره‌ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.
و زیانکار باد سودای بنده‌ای که از عشق تو نصیب ندارد.

 

 

...خدای من!
مرا از سیطره ذلتبار نفس نجات ده و پیش از آنکه خاک گور، بر اندامم بنشیند از شک و شرک، رهایی‌ام بخش.

 

 

...خدای من!
چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!
چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی!
ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش، آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده....

یا رب! یا رب! یا رب!».

نوشته شده در برچسب:دکتر شریعتی, نیایش دکتر شریعتی, نیایش,ساعت توسط سلطان| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت